والفجر8؛ به روایت وفیق السامرایی، رئیس استخبارات نظامی عراق
شما اینجا هستید
سرلشکر وفیق السامرایی، از فرماندهان عراق در دوران جنگ تحمیلی و نویسندۀ کتاب ویرانی دروازه شرقی، مهمترین ویژگی عملیات والفجر8 را غافلگیرکنندگی این علمیات میداند. وی در این باره میگوید: «اصل غافلگیری به ایرانیها کمک کرد تا فاو را ... به اشغال خود درآورند. نیروهای ما در آنجا بسیار اندک بودند ... علاوه بر آن، زمین این منطقه بهگونهای سست بود که امکان انجام یک پاتک سنگین وجود نداشت و تنها آتش شدید توپخانه در منطقه جریان داشت.»
وفیق السامرایی از اهالی سامرای عراق است. وی در جنگ تحمیلی از درجات پایین در دستگاه اطلاعات نظامی ارتش عراق (بخش ایران) فعالیت خود را شروع و بهتدریج مراحل ترقی را طی کرد و خود را تا درجه سرلشکری رساند. روندی که به اعتراف تلویحی وی لازمه ویژگی برجسته روانی – شخصیتی اوست. اینکه یک نظامی عراقی برای اولین بار به طرح مسائلی از درون رژیم عراق و آنچه در طول جنگ تحمیلی در جبهه دشمن گذشته میپردازد، خواندنی و جالبتوجه است.
در ذیل این بخش از کتاب ویرانی دروازه شرقی با عنوان "عبور از اروند و سقوط فاو" تقدیم میشود. لازم به ذکر است که توضیحاتی در میان نوشتههای وفیق السامرایی در داخل پرانتز وجود دارد که از مترجم کتاب، عدنان قارونی، است:
دوره مرخصی خود را در مزرعه خصوصیام در حوالی شهر سامراء گذراندم؛ یک هفته مرخصی در ازای سه هفته کار. دقیقاً در شامگاه 10 /9 فوریه 1986 (20/11/1364 و زمان آغاز عملیات والفجر8 که به سقوط فاو منجر شد.) در قطاری که بهطرف بصره میرفت، در خواب عمیقی به سر میبردم. پیش از خواب بههیچوجه به مسائل کاری، جنگ یا خدمت فکر نمیکردم. همچنان به پاپوشی که برخی سرویسهای رژیم بهخاطر رابطه بدی که با آنها داشتم علیه من دوخته بودند نیز فکر نمیکردم و قصد داشتم بعد از مرخصی، خود را به واحدم معرفی نمایم. خیلی خسته بودم، زیرا صبح آن روز در مزرعه کار کرده بودم. آنچه که تصوّرش را نمیکردم روی داد. ناگهان از خواب بیدار شدم و به ساعتم نگاه کردم؛ ساعت 10:12 شب بود. این جمله را بر زبان آوردم: «چرا ایرانیها تا این لحظه حملهٔ خود را شروع نکردهاند.» بار دیگر خوابیدم.
صبح روز بعد، هنگامیکه به ایستگاه راهآهن بصره رسیدیم، مرحوم سرتیپ عبدالزهره، فرمانده مهندسی نظامی سپاه هفتم (نام فرماندهی عملیات اروندرود به سپاه هفتم تغییر پیدا کرد.)، در کوپه مرا به صدا درآورد. او بهدنبال من آمده بود تا با هم خارج شویم. راننده سرتیپ نزد ما آمد؛ گروهبان عبدالحسن بود. از او پرسیدم: «به نظر میرسد که هوا بارانی است؟» وی جواب داد: «هم باران داریم و هم گلولهباران توپ و موشک!» به او گفتم: «چه اتفاقی افتاده؟» گفت: «ایران به منطقه اروندرود حمله کرده است و جنگ در فاو و جزیره امالرصاص ادامه دارد.» معلوم شد که حمله در ساعت 10:15 آغاز شده است.
ما بر سرعت خود بهطرف سپاه هفتم افزودیم. در آنجا معلوم شد که ایرانیها جزیرهٔ مهم امالرصاص، محور شمالی منطقهٔ سپاه هفتم و شهر "فاو" را به تصرّف خود درآوردهاند. این اتفاق بهدلیل کمبود نیروهای ما و ضعف دیوارهٔ دفاعی آنها به وجود آمد.
ضربهٔ سقوط فاو برای رهبران عراق و سرویس اطلاعات غافلگیرانه بود؛ با اولین عملیاتی که ایرانیها اصل غافلگیری را بهصورت کامل در آن به اجرا گذاشته بودند. مثل سال گذشتهاش که پس از خروج من از اطلاعات، در "هورالهویزه" نیز اصل غافلگیری را به نمایش گذاشتند. (غافلگیری عراق در این عملیات حاصل تفکر خلاق فرماندهی وقت سپاه سردار سرلشکر رضایی و تلاش سازمان حفاظت سپاه برای انجام عملیات فریب و رعایت حفاظت عملیات بود. به همین دلیل برای نخستین بار عراقیها غافلگیر شدند.)
حمله به فاو سیلی محکمی به صورت کسانی بود که نسبت به دستاوردهایی که اطلاعات با وجود من به دست آورده بود و انگیزههای ایرانیها را بههنگام و دقیق برملا میکرد، حسادت میورزیدند. بهخاطر حسدورزی با من در برابرم ایستادند، اما حق آشکار گردید و فرماندهان شروع کردند به تعریف و تمجید فراوان از نقش من در اطلاعات.
روز بعد، زنگ تلفن اتاق عملیات سپاه به صدا درآمد. افسر ارشد ستاد تلفن را به من داد و گفت: «مدیر امنیت ویژه با تو کار دارد.» آنطرف تلفن حسین کامل، داماد صدام، بود. گفت: «جزئیات کامل اوضاع را از تو میخواهیم.» سرلشکر ستاد (که در حال حاضر سپهبد ستاد است) شوکت احمد عطا فرماندهٔ سپاه هفتم، درحالیکه حال و روز مناسبی نداشت، بهاتفاق گروهی از محافظان شخصیاش بهطرف فاو حرکت کردند. وی در اولین هفته جنگ با ایران بازداشت شده بود. در آن هنگام سمت فرماندهی تیپ 16 از لشکر زرهی را بر عهده داشت. علّت بازداشت وی عدم تحقّق اهداف تعیینشده بود. او به اعدام محکوم گردید، ولی پس از گذراندن دورهٔ کوتاهی در زندان، آزاد و به ارتش بازگردانده شد. شوکت احمد عطا شب و روز درحال بازرسی و سرکشی و مراقبت از مواضع دفاعی کرانهٔ غربی اروندرود بود. در بیشتر اوقات ما و سربازان را آزار میداد، زیرا پیوسته خواستار تغییر شکاف تیراندازی سنگرها، بهخاطر 3 یا 4 سانتیمتر اختلاف با اهداف جبهه مقابل بود. لازمهٔ این تغییر آن بود که قسمت بالایی سنگرها تخریب و بار دیگر ساخته شوند. [اما حالا] چه شانس بدی در انتظار او بود.
اعدام قهرمان قادسیه
با آغاز درگیری، شوکت احمد عطا از سمتش کنار گذاشته شد و سپهبد ستاد سعدی طعمه الجبوری، معاون رئیس ستاد ارتش، فرماندهٔ سپاه هفتم شد. وی افسری حرفهای، آرام و از بعثیهای قدیمی بود و از یک افسر قاطع، به شخصیتی تبدیل شده بود که از تماس با طاغوت و خانوادهاش کنارهگیری میکرد. منطقهٔ درگیری و فعالیتهای او به دو قسمت تقسیم شد؛ بخش ساحلی که از "امالقصر" به موازات سواحل خلیج [فارس] بهطرف فاو گسترش پیدا میکرد و بخش دیگر، نوار نخلستانهای موازی کرانهٔ غربی اروندرود بود. سپهبد ستاد هشام صباح الفخری مأموریت بازپسگیری جزیرهٔ امالرصاص را بر عهده گرفت و نیروهای ویژه، به فرماندهی سرلشکر ستاد بارق عبدالله تحت فرمان او درآمدند. این سرلشکر توانست امالرصاص را بعد از 48 ساعت که در اشغال نیروهای ایرانی بود، بازپس گیرد (عملیات در جزایر امالرصاص ازسوی نیروهای سپاه و بهعنوان تک پشتیبانی انجام گرفت تا در فرصت حاصله موقعیت نیروهای خودی در جزیره فاو تثبیت شود. بنابراین از ابتدا قرار نبود نیروها در جزایر مستقر شوند.) و بهدنبال آن لقب قهرمان قادسیه به او داده شد. ولی در دادگاهی که بعد از انتفاضه [قیام] مردم عراق پس از شکست عراق در کویت [در سال 1991] تشکیل شد و خود صدام آن را اداره میکرد، به اعدام محکوم گردید.
سپهبد هشام از فرماندهی سپاه هفتم خواست تا من نیز در عملیات رزمی او را همراهی کنم. در طول 14 روز جنگ خونین، او را همراهی کردم و بهدلیل حضور مستمر در خطوط مقدّم و گلولهبارانهای شدید، (طرح استقرار توپخانه در امتداد مسیر نیروهای عراقی از بصره بهسمت فاو برای اجرای آتش ازسوی فرمانده وقت سپاه، سرلشکر رضایی، مطرح و پیگیری شد. سردار شهید شفیعزاده در اجرای این طرح نقش بسزایی داشت.) بارها در معرض خطر جدی قرار گرفتم. در گوشهٔ شمالی فاو با دهها سرباز عراقی روبهرو شدیم که بهصورت نامنظم به عقب برمیگشتند. پنج نفر از آنان گرفتار محافظین سپهبد شدند و پس از چند سؤال و جواب کوتاه، سپهبد هشام از افراد محافظ خود خواست تا آنها را اعدام کنند. چیزی نمانده بود که دربرابر چشمان من جنایتی صورت گیرد و من نتوانم کاری صورت دهم: «اگر زنده ماندم، چه پاسخی به وجدان خود بدهم؟ در روز قیامت به خدای خودم چه خواهم گفت؟ بله، درست است که ما میخواهیم اوضاع را به کنترل خود درآوریم، ولی نه با قتل بیگناهانی که در یک شکست بزرگ عقبنشینی کردهاند.» بر من بود که جلوی این جنایت را بگیرم. سپهبد هشام حرکت خود را بهطرف جلو و بالای خاکریز ادامه داد. من چند دقیقهای توقّف کردم و به افراد محافظ گفتم: «آنها را اعدام نکنید!» آنها گفتند: «قربان! سپهبد ما را اعدام خواهد کرد.» گفتم: «نه، من مسئول پیامدهای آن هستم.»
خود را به سپهبد هشام رساندم. یک هواپیمای ایرانی درحال بمباران مناطق نزدیک به ما بود و بارانی از بمبهای سنگین را بر سر ما میریخت. وقتی از انجام مأموریتهای محوله بازگشتیم، هنگامیکه سپهبد مشاهده کرد که هنوز آن پنج سرباز اعدام نشدهاند، از افراد محافظ خود پرسید: «چرا تا این لحظه آنها را اعدام نکردهاید؟» من پاسخ دادم: «اینان بیگناه هستند! فقط اینها نیستند که فرار کردهاند و اعدام آنها وضعیت را تغییر نمیدهد؛ ما در یک موقعیت دورافتاده قرار داریم و برای اینکه محور ما از عملیات اعدام دور بماند از تو خواهش میکنم که آنها را عفو کنی.» سپهبد در پاسخ گفت: «آفرین به تو وفیق، من از آنها گذشتم.»
در صبح روز 25/2/1986 درحالیکه در اتاق عملیات بودم ازطریق بیسیم شاهد بحثوجدل تند فرماندهٔ لشکر5 مکانیزه، سرتیپ ستاد علی جاسم محمد الحیانی (که از عزیزترین دوستان دوران زندگی من بود و چند روز بعد براثر اصابت یک بمب مستقیم به دفترش، بهاتفاق تعدادی از افسران ستادش به قتل رسید) و فرماندهٔ لشکر14 پیاده، سرتیپ ستاد ناطق منذور بودم. سرتیپ علی به سرتیپ ناطق ناسزا میگفت. بعداً معلوم شد که لشکر14 مأمور حمله به یکی از نقاط دفاعی محور ساحلی شده بود، درحالیکه لشکر5 مکانیزه نیز مأمور حمله به همین نقطه ـ از محور میانی بخش ساحلی و نخلستان ـ شده بوده، ولی فرماندهی کل و یا سپهبد ستاد ماهر التکریتی که مسئولیت این منطقه را بر عهده داشت، این دو یگان را هماهنگ نکرده بود. هنگامیکه دو یگان شروع به پیشروی میکنند، به تبادل آتش علیه هم میپردازند. هر یک، طرف مقابل را دشمن میپنداشته و حاضر نبوده دست از درگیری بردارد تا مبادا اوضاع بهنفع دشمن تغییر یابد. هریک اتهامات طرف مقابل در گشودن آتش علیه دیگری را مردود میشمرد. من سؤال کردم که: «فرماندهٔ سپاه هفتم کجاست؟» گفتند: «همین الآن خوابید.» با توجه به روابط برادرانهام با فرماندهٔ لشکر5 مکانیزه و رابطه خوبم با فرماندهٔ دیگر، از آنها خواستم تا دستور آتشبس بدهند؛ زیرا من میدانستم که دشمن در نقطه موردنظر آنها حضور ندارد. گفتم: «جنگ فقط بین نیروهای ما جریان دارد، ادامه ندهید. خودم مسئولیت کامل این کار را به عهده میگیرم.» این جملات را ازطریق بیسیم و درحالیکه دیگران نیز میشنیدند بیان کردم. بهمحض صدور دستور کلی آتشبس، معلوم شد که دشمن از آن نقطه دفاعی عقبنشینی کرده بود.
همان شب جلسهای در قرارگاه مقدّم فرماندهی کل نیروهای مسلّح در منطقهٔ "برجسیه" واقع در غرب بصره با حضور صدام و فرماندهٔ سپاه هفتم و سپهبد ستاد هشام صباح الفخری و فرماندهان لشکرها تشکیل شد. در آن ساعت تا حدود زیادی خسته بودم و خیلی زود به رختخواب رفتم. حدود ساعت 11 شب، سرباز دژبان قرارگاه نزد من آمد و گفت: «قربان! فرماندهٔ سپاه هفتم خواستار حضور شماست.» گفتم: «از من چه میخواهد؟» وی پاسخ داد: «نمیدانم.» فرمانده از همهٔ افسران خواسته بود تا در قرارگاه جمع شوند. بنابراین مسئله مهمی باید اتفاق افتاده باشد. به فرماندهٔ سپاه سلام کردم و وارد اتاق عملیات شدم. ملاحظه کردم که با وجود بحرانیبودن اوضاع، لبخند بر چهره دارد. با گشادهرویی گفت: «سرهنگ وفیق! فرماندهٔ کل (صدام) دستور داده است که شما به جایگاه سابقتان در بغداد، بهعنوان مدیر امور ایران در اطلاعات کل نظامی بازگردید و از من خواست تا این مطلب را دربرابر دیگر افسران به اطلاع شما برسانم.» فرمانده قصد داشت با این کار از من اعادهٔ حیثیت به عمل آورد. اما اعتراف آنها به تجاوزکاریهایشان علیه حقوق من بود، زیرا بار دیگر به من نیاز پیدا کردند.
«منافع کشور، بزرگتر از هر آن چیزی است که تاکنون روی داده است و حالا فرصت ارزشمند دیگری است تا بتوانم راهم را بهطرف جلو بگشایم.» این فکری بود که در آن لحظه به ذهن من خطور کرد. فرماندهٔ سپاه، سپهبد سعدی گفت: «ما میخواهیم تا بار دیگر اجازه ندهی که ما غافلگیر شویم.» گفتم: «انشاءالله». وی گفت: «و ماتشاؤون الا أن یشاءالله». (یعنی: نخواهید خواست، مگر اینکه خدا بخواهد.)
پس از آنکه تبریک دیگر افسران را شنیدم، به اتاقم بازگشتم. فرماندهٔ سپاه پنجم تلفنی با من تماس گرفت و خلاصهای از آنچه در جلسه ساعتهای اول شب گذشته بود به اطلاع من رساند. روز بعد با سپهبد هشام صباح الفخری ملاقات نمودم. وی گفت: «[در جلسه دیشب] جلوی صدام کاسهای از ماست قرار داده شده بود. او درحالیکه قطعات نان را در کاسهٔ ماست فرو میبرد و میخورد، گفت: «چه کسی برای پایان دادن به نبرد خودی بین دو لشکر 5 و 14 ابتکار عمل به خرج داد؟» به او گفته شد: «سرهنگ ستاد وفیق!» صدام گفت: «این یک اقدام هوشمندانه ازسوی وفیق بوده است.» من گفتم: «همهٔ اقدامات وفیق هوشمندانه است.» صدام هنوز از خوردن آخرین لقمه نان و ماست فارغ نشده بود که گفت: «وفیق به جایگاهش در اطلاعات بازگردد و برای اعادهٔ حیثیت، این مطلب دربرابر افسران اعلام شود.»
سپهبد حسین کامل نیز بعدها برای من تعریف کرد: «هنگام همراهی صدام در یک هلیکوپتر از بغداد به بصره، صدام گفت: "حالا که ایرانیها ما را غافلگیر میکنند، ما چه کاری باید انجام دهیم؟" پیشنهاد کردم که سرهنگ وفیق را به استخبارات بازگردانیم. صدام پاسخ داد: "چگونه این کار را انجام دهیم، درحالیکه او با مدیر اطلاعات محمود شکر شاهین اختلافات شدیدی دارد؟" توافق شد که تا زمان انتقال رسمی تو، جدای از محمود شکر شاهین فعالیت کنی.» البته هنگامیکه صدام به جلسهٔ "برجسیه" رسید، این تصمیم گرفته شده بود، ولی مایل بود بهانه و یا پوششی برای انتقال مجدّد من داشته باشد و لذا ابتکار عمل مرا در متوقّفکردن آتش جنگ بین یگانهایمان بهانه قرار داد.
در نبرد فاو، فرماندهان لشکرها راجع به سطح اشغال یکی از گرههای دفاعی ایرانیها، توسط نیروهای خودی دچار اختلاف شده بودند. منظور ما از گره در اینجا، تقاطع خاکریزهایی است که دیوارههای دریاچه مصنوعی نمک را تشکیل میدادند. تصمیم گرفته شد تا سپهبد ستاد حسین رشید، فرماندهٔ وقت نیروهای گارد ریاست جمهوری، و سرلشکر ستاد شوکت احمد عطا، فرمانده معزول سپاه هفتم که در فرماندهی کل نیروهای مسلّح به کار مشغول شده بود، از چگونگی اوضاع، اطلاعات دقیقی به دست آورند. سرلشکر شوکت به صدام پیشنهاد کرده بود که من نیز آنها را همراهی نمایم. ما بهطرف محور ساحلی حرکت کردیم؛ درحالیکه خبر انتقال من خیلی سریع منتشر شده بود. ما با فرماندهٔ لشکر15 پیاده، سرلشکر ستاد داوود سلمان الجبوری برخورد کردیم. او با صدای بلند دربرابر صدها سرباز و افسر فریاد زد که بازگشت سرهنگ وفیق به اطلاعات، تصمیم مردم عراق است. این عبارت آکنده از عاطفه، در من انگیزهٔ زیادی را به وجود آورد تا ازطریق اطلاعات، به مردم و کشور خودم خدمت کنم.
من و حسین رشید و شوکت احمد عطا مأموریتهای محوله را انجام دادیم و در راه بازگشت، وضعیت منطقه بهگونهای بود که مجبور بودیم روی خاکریزها حرکت کنیم. در سرتاسر راه بازگشتمان به طول یک کیلومتر، تلهایی از انواع سلاحها و مهمات سبک و متوسط به چشم میخورد. هنگامیکه مشغول بازگشت با پای پیاده بودیم، یک گلوله خمپاره در فاصلهٔ چند متری ما سقوط کرد و یکی از تلهای مهمات منفجر شد. ما خیلی زود سعی کردیم منطقه را ترک کنیم، ولی خاکریز گلآلود بود و باعث لیزخوردن ما میشد. هر 30 متری که راه میرفتیم به زمین میافتادیم و انفجارها ما را تعقیب میکردند.
استفاده از سلاحهای شیمیایی دربرابر نیروهای ایرانی
در روز 26 فوریه 1986 امریهٔ خود را برای پیوستن به ادارهٔ کل اطلاعات نظامی دریافت کردم. سپس آن را به بغداد فرستادم تا در دستور کار اداری خوانده شود و به ارگانهای ذیربط منعکس گردد. در عین حال مأموریت خود را در بصره ازطریق شبکهٔ استخباراتی منطقهٔ جنوب و مرکز فرماندهی (قرارگاه مقدّم فرماندهی کل نیروهای مسلّح) انجام دادم.
روز 27/2/1986 در اولین بررسیها شرکت کردم و معلوم شد که تلفات نیروهای ما در فاو تا روز 26/2/1986، تعداد 32 هزار نفر بوده است؛ (آمار تلفات عراق نشاندهندهٔ میزان موفقیت عملیات فاو و انهدام ارتش عراق میباشد. 70 روز تلاش نیروهای سپاه برای تثبیت منطقه فاو و تحمیل تلفات به ارتش عراق سبب گردید عراقیها سرانجام با وجود ارزش و اهمیت شهر فاو، بهدلیل تلفاتی که متحمل شدند از ادامهٔ پاتک برای تصرف فاو خودداری نمایند.) یعنی روزانه 1800 نفر از نیروها از پای درآمدهاند. پاتکهای نیروهای ما نیز نتایج مهمی در بر نداشته است. من با استفاده از یک هلیکوپتر بر فراز میدان درگیری در نزدیکی خط مقدم پرواز کردم و مناظر کمنظیری را دیدم. نتوانستم یک یا دو متر زمین را بیابم که براثر انفجار گلولهٔ توپ یا خمپاره، حفرهای در آن ایجاد نشده باشد.
در [جبهه] طرف مقابل، یعنی ایرانیها، بهطور قطع و بر مبنای اعلام آمار سرّی آنها، 45 هزار نفر، بهوسیلهٔ سلاحهای شیمیایی مصدوم شده بودند. (جمهوری اسلامی ایران در سندی به کنفرانس خلع سلاح چنین بیان میکند که تعداد حملههای شیمیایی عراق از دی 1359، تا اسفند 1366، جمعاً 242 مورد و قربانیان آن 44 هزار نفر هستند.) این مسئله روند پیشروی ایرانیها در دو محور غربی و شمالی، بهویژه بهطرف "امالقصر" بهمنظور قطع جادهٔ ارتباطی با کویت، و اشغال پایگاه دریایی "امالقصر" را تحت تأثیر خود قرار داده بود.
در آغاز مارس 1986 نشست گستردهای در فرماندهی کل نیروهای مسلّح با حضور فرماندهان سپاهها و به ریاست صدام تشکیل گردید. در این جلسه، من کوچکترین افسر از نظر درجه و سن و سال و جایگاه بودم؛ یعنی سرهنگی ستاد. در این جلسه که برای بررسی وضعیت فاو تشکیل شده بود، همانند دیگر جلسات، حاضران از گفتن واقعیتها طفره میرفتند. گزافهگویانی همچون سرلشکر عبدالرحمنالدوری عضو دفتر نظامی حزب (که بعداً بهعنوان مدیر کل سازمان امنیّت و عضو شورای فرماندهی کشوری حزب منصوب شد، ولی در سال 1994 از پستش برکنار و در اوایل 1996 به زندان افکنده شد) شروع به سخنرانی نمودند و با دادن شعارهای داغ، خواستار تداوم حملات متقابل تا اخراج کامل نیروهای ایرانی از فاو گردیدند.
در دور دوم این جلسه که حدود 20 ساعت به درازا کشید، نوبت سخنگفتن من فرا رسید، این لحظات ازجمله لحظههای معدود و نادری بود که صدام مشاهده کرد کسی دربرابر جمع، با صراحت سخن میگوید. او صندلی خود را ترک کرد و در جایی نزدیک من ایستاد و سپس چند قدمی دور شد و بار دیگر نزدیک من توقف کرد. شواهد و دلایلی برای او ارائه کردم که اثبات میکرد: «نیروهای ما آموزش درستی نسبت به جنگافزارهای متوسط و پشتیبانی و یا سبک و بهویژه خمپارهاندازها و مسلسلهای سنگین و موشکاندازها و سلاحهای کوچک ضدّتانک ندیدهاند. علاوه بر آن توپخانهٔ ما آنقدر که از نقشهها و اطلاعات برگرفته از تصاویر هوایی استفاده میکند، به شلیک هدفدار توجّهی ندارد، به دیدهبانان تکیه نمیکند و این اشتباه است، چراکه نمیتوان فقط به تصاویر هوایی با توجّه به مقیاسهایشان تکیه کرد. این تصاویر از ارتفاعات بسیار بالا گرفته شدهاند، دقت کافی ندارند و وسایل لازم بهمنظور بررسی و تغییر مقیاس آنها بهصورت دقیق وجود ندارد. اگر پاتکهای ایران ادامه پیدا کند موجب واردشدن خسارتهای بیشتری به ما خواهد شد و در نتیجه وظیفهٔ دفاع، پیچیدهتر از گذشته خواهد بود.» سخنان خود را با این جملات به پایان رساندم که: «نیروهای ایران نیز خسته شدهاند و بههرحال مجبور خواهند شد برای سازماندهی مجدّد و تحکیم مواضع دفاعی، حملات خود را متوقف نمایند و عملیات تهاجمی را در دیگر مناطق آغاز کنند تا شرایط خود را متوقف نمایند و عملیات تهاجمی را بار دیگر با استفاده از اصل غافلگیری به همین منطقه بازگردند، ولی ما تلاش خواهیم کرد که ایران از این موفقیت محروم بماند.»
پس از پایان سخنانم که با گفتههای سرلشکر عبدالرحمنالدوری مغایر بود، صدام جلسه را با این جمله به پایان رساند: «آنچه را که سرهنگ وفیق که یک جوان شجاع و جسور است بیان کرد، شنیدید. ولی باید شما خودتان را برای چنان شرایط سختی آماده کنید که چهبسا در آن، فقط تکیهکردن به اطلاعات نظامی نیز دشوار باشد. کاملاً منطقی است که پاتکهای خود را متوقف و به دفاع و سازماندهی مجدّد خودمان بپردازیم.» به این ترتیب یکی از مهمترین و خطرناکترین نبردهایی که طی آن نیروهای ایرانی خود را به خلیج [فارس] در حوالی کویت رساندند و دو طرف اروندرود را در نقطهای که به خلیج [فارس] میریزد به اشغال خود درآورده و کار آمادهسازی سنگرهای دفاعی را برای دفاع از منطقهٔ اشغال شده آغاز کرده بودند، به پایان رسید.
پس از بازگشتمان از بصره به بغداد، صدام بهصورت مکتوب و با امضای منشی خود حامد یوسف حمادی از من خواست تا بهصورت محرمانه، عللی را که سبب شد اطلاعات ما نتواند حمله ایرانیها به فاو را پیشبینی کند مشخص نمایم. من هم تمام اطلاعات رسیده را که میتوانست تا حدود زیادی از آنها برای دستیابی به انگیزه ایرانیها استفاده شود برای صدام جمعآوری کردم. صدام گزارش مرا بین اعضای فرماندهی کل پخش نمود.
در میان آنها مدیر اطلاعات، سرلشکر ستاد محمود شاکر شاهین، نیز حضور داشت. او مضطرب و آشفته گردید و دستهایش را بر روی صورتش گرفت و هقهق شروع به گریه کرد. وزیر دفاع در مورد گزارش من گفت: «این سرهنگ وفیق تا سرلشکر محمود را به جوخهٔ اعدام نسپارد دستبردار نیست.»
عدنان خیرالله (وی برادر ساجده همسر صدام بود که در جشنهای پایان جنگ عراق با ایران، پس از کارگذاشتن بمبی در هلیکوپترش به قتل رسید.) و محمود رابطهٔ قدیمی و تنگاتنگی با یکدیگر داشتند و واقعیت آن است که من بههیچوجه قصد انتقام از این شخص را نداشتم؛ درحالیکه او پیش از این با تمام توانش مرا اذیّت کرده بود. چیزی که اتفاق افتاد، آن بود که ریاستجمهوری خواستار روشنشدن واقعیّات گردید و معقول نبود که من دلایل واقعی رویدادهایی را که سبب گردید ایران بخش بسیار مهمی از سرزمین ما را اشغال کند پوشیده دارم. ولی بعدها برای حمایت از برادر سرلشکر محمود، یعنی سروان احسان موضع انساندوستانه و فراموشناشدنی گرفتم؛ زیرا چیزی نمانده بود که در آغاز جنگ کویت، او به اتهام تمرّد از اوامر، به جوخهٔ اعدام سپرده شود، ولی من گزارشهای تحقیقات بهعملآمده از او را پاره کردم و او را آزاد نمودم.
اصل غافلگیری، به ایرانیها کمک کرد تا فاو را که یک شهر کوچک و متروکه بود، به اشغال خود درآورند. نیروهای ما در آنجا بسیار اندک بودند و حتّی یک دستگاه تانک نیز در اختیار نداشتند. (تیپ 26 مسئولیت پدافند از شهر فاو را بر عهده داشت و با برخورداری از تانک، نفربر و توپخانه از آمادگی برای دفاع برخوردار بود. نویسنده با این توضیح میخواهد اهمیت پیروزی نهایی نیروهای ایران را تحتتأثیر قرار دهد.) این نیروها، نیروهای سبک و از یگانهای پلیس بودند. علاوه بر آن زمین این منطقه بهگونهای سست بود که امکان انجام یک پاتک سنگین وجود نداشت و تنها آتش شدید توپخانه در منطقه جریان داشت.
دیدگاه جدیدی بگذارید