9 بهمن ماه؛ سالروز شهادت شهید محمدتقی رضوانی
شما اینجا هستید
راوی شهید محمدتقی رضوانی در سال 1340، در محله بازار قوامالدوله (میدان شاهپور) به دنیا آمد. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، آقای محسن رشید که از زندان سیاسی رژیم پهلوی آزاد شده بود، گروهی از جوانان محله را برای مبارزه با رژیم گرد هم آورد. محمدتقی به همراه برادر بزرگترش حسین به این گروه پیوستند. آن زمان محمدتقی کوچکترین عضو گروه بود.
با پیروزی انقلاب اسلامی شهید رضوانی به عضویت سپاه درآمد و در واحد بهداری مشغول به خدمت شد. او در راهاندازی مرکز بهداری سپاه نقش اساسی داشت. بعد از مدتی حضور در بهداری، به دفتر سیاسی سپاه رفت و بهعنوان راوی جنگ مشغول به کار شد. محمدتقی نگاه بسیار موشکافانه و دقیقی به موضوعات داشت، برای همین هنوز مدت زیادی از حضورش در دفتر سیاسی سپاه نگذشته بود که بهعنوان راوی شهید حسن باقری انتخاب شد. در مدتی که با شهید باقری همراه و همرزم بود، در خصوص موضوعات عملیاتی و تاکتیکی پیشنهادهایی میداد که قابلتوجه بود، بهطوریکه شهید رضوانی در عملیاتهای رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی و محرم راوی قرارگاههای خاتمالانبیا(ص)، کربلا و لشکرهای 5 نصر و 31 عاشورا بود. یک هفته قبل از شروع عملیات والفجر مقدماتی، در حین شناسایی، سنگری که او به همراه شهیدان حسن باقری و مجید بقایی در آن بودند، هدف خمپاره قرار گرفت و همه آنها به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
دفاع مقدس
سال 1358 رو به پایان بود. حالا تقی جوانی هفده ساله و کلاس سوم دبیرستان بود. یک سال از پیروزی انقلاب میگذشت، اما فعالیتهای ضدانقلاب، وضعیت کردستان و چند شهر دیگر را بحرانی کرده بود. در این وضعیت شهید چمران و گروه جنگهای نامنظم از جانشان مایه میگذاشتند تا کردستان را از دست گروهکهای مسلح آزاد کنند. گروهکهای که برای شهرهای مختلف خودمختاری کرده بودند و میخواستند این شهرها را از کشور جدا کنند. این سرکشیهای سیاسی بهانهای بود برای کشتن و آواره کردن مردم. خبرهایی از این دست که سر پاسدارها را در کردستان میبرند دیگر به گوش همه رسیده بود. مردم عملاً در کردستان، گروگان گروهکها شده بودند.
اوضاع پرالتهابی شده بود. تقی میخواست برود کمکی کند. نمیتوانست بماند پشت میز مدرسه و فکر کند اتفاقی افتاده است. در این شرایط دیگر دستودلش به درس خواندن نرفت. مدرسه را رها کرد و رفت بهداری سپاه.
تقی بعدها همینکه توانست رفت سراغ درس و مدرسه. کتابها را میخواند و میرفت مدرسه دارالفنون امتحان میداد.
حضور در جمع راویان صحنه نبرد
حسین برادر تقی، توی دفتر سیاسی سپاه کار میکرد. تقی تلفنی بهش گفت دوست دارد برود دفتر سیاسی سپاه. حسن گفت فکر خوبی است. کارهایش جور شد و رفت دفتر سیاسی، بخش شخصیتها نیرو لازم داشتند. کار این بخش، تحلیل شخصیتها بود بهاینترتیب که سابقه افرادی را جمع میکردند، بعد نظر میدادند و تحلیل میکردند. این مجموعهای بود به اسم شخصیتها.
تقی وارد کار که شد دید خیلی روحیهاش با این کار سازگار نیست. زیاد دوام نیاورد. دوست نداشت تحلیل شخصیت کند و روی آدمها نظر بدهد. بخش جنگ که راه افتاد رفت آنجا؛ بخش تاریخ جنگ.
ایده تاریخ جنگ با این فکر شکل گرفت که کاری کنند تاریخ جنگ همان موقع ثبت و ماندگار شود. آقای ابراهیم حاجی محمدزاده، مسئول وقت دفتر سیاسی سپاه، پیشنهاد داد کنار هر فرمانده یک راوی باشد که تمام اتفاقات را ثبت و ضبط کند. کار خطرناکی بود و حتی ممکن بود اطلاعات سری عملیات هم لو برود. راوی باید تمام مدت همراه فرمانده میبود. باید هر جا فرمانده میرفت، همراهش میرفت: پشت موتور، توی قایق، توی سنگر تاکتیکی، توی خط، قرارگاه، شهر، همهجا و همه کارها و حرفهایش را مینوشت ضبط میکرد. بیشتر فرماندهها دوست نداشتند مسائل سری یا خصوصیشان را راوی بفهمد. معمولاً راویها را جا میگذاشتند.
اما تقی زود جای خودش را باز کرد و با بقیه دوست شد. توی بحثها شرکت میکرد و سؤال میپرسید. از همین سؤالها ساختار کار شفافتر شد. بحث میکردند که توی منطقه باید چهکار کنند، چه چیزهایی بنویسند، چطوری بنویسند، چه چیزهایی را ضبط کنند و بعد از عملیات کارشان را ارزیابی کنند. آییننامه کارشان را با همین همفکریها و نظرها تکمیل کردند.
بین راویهایی که میرفتند برای مأموریت، چندنفری بودند که توانستند کار را سروشکل بهتری بدهند و با فرمانده هم رفیق شوند و کار را تکمیل کنند. یکیشان تقی رضوانی بود که ساختاری برای کار تعریف کرد و با فرماندهی که باید همراهش میشد دوست شد.
قرار شد خودش هم عملاً کار راویگری کند. باید میرفت جای علی مینو. این انتخاب محسن رشید بود که تقی را بگذارند جای علی. علی مینو از راویهای قوی دفتر بود که با حسن باقری کار میکرد. ارتباط خوبی را حسن پیدا کرده بود. رفیق شده بودند. علی مینو رفت جبهه و به حسن گفت که دیگر نمیتواند بیاید منطقه و راوی باشد. بعد حال و هوای تقی را برایش گفت و اینکه قرار است تقی بهجای او کار را ادامه دهد.
تقی آمد قرارگاه نصر و بهجای علی مینو رفت برای راویگری. اولین عملیات که با هم رفتند، عملیات محرم بود.
شهادت تقدیر الهی
فرماندهان جنگ برای دیدن امام آمده بودند تهران، حسن باقری حالا جانشین فرماندهی سپاه در نیروی زمینی شده بود. خیلی دوست داشت او هم بیاید، اما فکر کرد نمیتواند منطقه را رها کند. ماند تا برود شناسایی.
روزهای آمادهسازی عملیات والفجر مقدماتی بود. روز نهم بهمن سال 61، بعد از نماز صبح رفتند دیدگاه؛ یکی از تپههای منطقه فکه. بهجز تقی و حسن و برادرش محمد، مجید بقایی و مجتبی مؤمنیان هم بودند. حسن به برادرش گفت برود از ارتشیها درباره منطقه سؤال کند و نقشه بگیرد. محمد رفت. چند لحظه بعد صدای سوت خمپاره آمد و بعد سنگر منفجر شد.
حسن باقری، بقایی و رضوانی نشسته بودند و ترکشهای خمپاره به هر سهشان خورد. تقی در جا شهید شد؛ یکی دو تا ترکش کوچک به صورتش خورده بود، اما ترکش اصلی خورده بود پشت گردنش. چشمهایش را بسته بود، انگار راحت خوابیده.
دیدگاه جدیدی بگذارید